راتاراتا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

دنیای راتا

سلام ماه من

دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …! گفتم بیایم سراغ ِ خودت .. احوال مهتابیت چطور است ؟! چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟! چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟! چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟! چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟! چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است ! راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟! می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟! یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود …. هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد ! تو فقط ماه من بمون و باش ! ماه من ! م...
30 تير 1391

حس زیبای مادری

  راتا جون چشمانم را میبندم تا دوریت را حس نکنم. درد تو به جان خسته ام باد پسر عزیزم  تو عشق منی و من حاضرم به خاطر تو جونم رو بدم تا تو هیچ مشکلی نداشته باشی....من از خدا میخوام تا قدرتی بهم بده که بتونم همه کار برات بکنم.به خدا من خیلی دوست دارم تمام روزای سخت اما شیرینی که توی وجودم بودی رو به عشق اینکه بتونم همه کار واست بکنم گذروندم.من خیلی دوست دارم...فقط دارم خدا رو شکر میکنم که تو سلامتی و هیچ مشکلی نداری...خیلی شیرین شدی...من و بابا دوست داریم بخوریمت.همش انگشت اشاره ی دو تا دستت توی دهنته.تازگی ها با خودت حرف میزنی....من و بابا خیلی دوست داریم و هر دومون سلامتی و خنده هاتو میخواهیم.همیشه بخند.همیشه خدا...
27 تير 1391

ای کاش شبها کنارم بودی برات لالایی میخوندم عشقم.....

  ردپای تو کجای جاده پیدا ش کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم که هرشب حرم دستاتو به آغوشم بدهکارم تو با دلتنگیای من، تو با این جاده هم دستی تظاهر کن ازم دوری تظاهر میکنم هستیتو آهنگ سکوت تو به دنبال یک تسکینم صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم یک حسی از تو در من هست که میدونم تورو دارم واسه برگشتنت هرشب درارو باز میذارم سراب د  راتاجان ... در ثانیه‌های بودنت می‌مانم. در فصل شکست خوردنت می‌مانم یک سال نه ده سال چه فرقی دارد. تا لحظه دل سپردنت می‌مانم و دوستت دارم ...
27 تير 1391

اللهم عجل لولیک الفرج

با سلام ای آقا ... شبتان مهتابی ... روز میلاد شما در پیش است ... عرض تبریک آقا ... و کمی بیتابی ... چشم عالم به دقایق نگران خواهد شد! ... کوچه ها منتظرند ... دشت ها حوصله ی سبزه ندارند دگر ... پس چرا دیر آقا ؟! ... ای نفس ها به فدای کف نعلین شما ! ... اندکی تند قدم بردارید ...
13 تير 1391

سفر آقاجون و مامان بزرگ به مشهد مقدس

امروز آقاجون و مامان بزرگ میخوان برن مشهد اخه خاله سمیه هدیده روز تولدشون رو براشون بلیط قطار به امام رضا گرفت خوشا به حالشون که تو این ماه رجب دارن میرن اقا رو ببینن.... من یه خورده نگرانم چون بدون مامان برام زندگی سخته اخه بهش خیلی وابسته هستم خدا هیچ بچه ای رو از پدر و مادرش دور نکنه ...امین خدا پشت و پناهتون انشاالله امام رضا همه رو بطلبه و منو پسرم رو همینطور     ...
4 تير 1391

پیشاپیش روزتون مبارک بابایی....آقاجونا....

اول از همه روز مرد به مردانی مبارک که غرور مردانگی اونها اجازه نمیده کسی اشکاشونو ببینه کسانی که برابر زنان باید پاسخگوی عواطف باشند کسانی که سختی و فشار زندگی رو تحمل میکنن و میریزن توی خودشون .و اونها رو تبدیل به خنده میکنند تا خوانوادشون نگران چیزی نباشن و کسانی که هیچ وقت سختی مرد بودن رو با راحتی نامردی عوض نمیکنند....   روزت مبارک عزیزم     ...
4 تير 1391